درآمد
استقلال فكري و پيگيري مستمر كارها، در كنار نظم و انضباطي آهنين، تاثيري را به همراه دارد كه پيوسته در ياد دوستان شهیده محبوبه دانش باقي مانده و بسياري از رفتارهاي آنان را رقم ميزند. يادآوري اين توانائيها در عين حال كه با شادماني همراه است، دريغي دردناك را نيز در دل كساني كه با شهيد انس و الفتي داشتهاند، مينشاند، دريغي كه اين گفتوگو نيز عاري از آن نيست.
از نخستين روزهاي آشنايي با محبوبه بگوييد.
ما در مدرسه رفاه همكلاس و بعد هم، هم سرويس بوديم. بسيار دختر متفاوتي بود. مدرسه رفاه كاملاً يك جاي سياسي بود. مدير مدرسه همسر مرحوم حنيفنژاد بود. يادم هست كه عزادار هم بود. خانمي به اسم ميرخاني بود كه همسر موسوي لنگرودي (شاعر) بود، خانم بوستان بود. خانم خير كه معلم ديني بود كه موقعي كه كميته مشترك را در تلويزيون نشان ميدادند، ايشان خاطراتش را از آنجا ميگفت. كادر مدرسه از اين نوع افراد تشكيل ميشد.
پس درس تعطيل بود؟
نه، واقعاً درس هم ميخوانديم. آن زمان فضا طوري نبود كه به بچهها ميدان داده شود كه هر سئوالي را بپرسند، ولي در مدرسه رفاه كاملاً به ما ميدان داده ميشد، چون اساساً بچههاي آن مدرسه يا فرزندان افراد سياسي بودند؛ اعضاي خانوادهشان را از دست داده بودند و يا آنها زندان بودند. مثلاً ما با آذر رضايي همكلاس و دوست صميمي بوديم و تازه وقتي از مدرسه بر ميگشتيم، با تلفن با هم حرف ميزديم. يك روز آذر گفت، «برو روزنامه بخر. يك خبر جالب در آن نوشته.» من به پدرم گفتم، ايشان رفتند و روزنامه را خريدند. وقتي برگشتند ديدم ميزنند روي پيشانيشان كه رژيم، رضا رضايي را كشته. دائماً در معرض اخبار سياسي بوديم. يادم هست عدهاي از بچههاي دوم و سوم راهنمايي را دستچين كرده بودند و صبحهاي پنجشنبه كاراته و ورزشهاي رزمي ياد ميدادند. در واقع داشتند براي آينده، كادرسازي ميكردند.
شايد اگر احتياط بيشتري ميكردند، مدرسه رفاه بسته نميشد.
يك دختري بود در كلاس دهم كه خيلي مورد وثوق مدرسه بود و بعد حرفش درآمد كه او ساواكي است، البته آنجا خيلي راحت به همه ميگفتند ساواكي، چون فضا خيلي سياسي و سنگين بود. كافي بود كه مثلاً پدرت كارمند دولت باشد؛ مدتي طول ميكشيد تا ثابت كني ساواكي نيستي! كارمند دولت بودن پدر، در آن مدرسه ايجاد شك و ترديد ميكرد، چون هر نوع همكاري با رژيم، مردود بود و البته همگي هم كه شرايطي نداشتند كه بتوانند براي خودشان كار و كاسبي مستقلي داشته باشند. افراط هاي ناشي از جو سنگين مبارزاتي بود كه واقعاً مورد قبول خيلي از مبارزين واقعي هم نبود. به هر حال خبر اين جلسهها توسط يكي از بچهها كه پدرش بازاري بود توي بازار پيچيد و بعد مدرسه رفاه را بستند، بعد يكي يكي كلاسهاي راهنمايي و دبستان را بستند. بعدها همگي دسته جمعي رفتيم هشترودي.
چه ويژگي بارزي در محبوبه ميديديد؟
ما همگي توي جو سياسي رشد كرده بوديم و به هر حال اهل مطالعه بوديم، ضد رژيم بوديم، ولي محبوبه خيلي عميقتر و جلوتر از ما بود. آن روزها كتابها خيلي مرزبندي نداشتند. يادم هست كتابي بود كه گمانم «زردپوستان سرخ» نام داشت و درباره مائوئيستها نوشته بود. هر جور كتابي را كه به نوعي انقلابي بود و به دستمان ميرسيد، ميخوانديم و يا آن روزها همهمان فيلم گوزنها را به عنوان فيلم سياسي رفتيم و ديديم و تحليل هم ميكرديم، اما تحليلهاي محبوبه واقعاً بديع و عميق بودند. دچار احساسات نميشد. خيلي جلوتر از همه ما بود.
علت اين سبقت گرفتن از ديگران را چه ميدانيد؟
خداوند به بعضيها استعداد و درك خاصي ميدهد. اگر خانواده را در نظر بگيريم، پدرش خدا رحمتشان كند، آدمي فرهنگي بودند و اساساً جو خانه يك جو سياسي فرهنگي بود، اما محبوبه در خانواده خودشان هم از همه پيش بود. بسيار اهل مطالعه و جدي بود و كودكي و نوجواني ديگران را نداشت. اهل ورزش و جنب و جوش بود، اما يك جور استعداد مديريت و رهبري بقيه را داشت. همه چيز را خيلي عميق ميفهميد. شهيد مالكيها از اقوام ما هستند و من بعد از شهادت محبوبه، تازه متوجه شدم كه او به اين گروه وصل بوده و سير مطالعاتي و مبارزاتي خود را از اين مسير هم ادامه ميداده، در حالي كه از نظر سني ده دوازده سال از آنها كوچكتر بود. در سال 57 كه ميخواستيم در مدرسه هشترودي نمايشگاه بگذاريم و شهيد مالكيها آمدند، با آنكه هم آنها و هم محبوبه سعي داشتند جوري رفتار كنند كه ديگران متوجه ارتباط محبوبه با گروه آنها نشوند، ولي من متوجه شدم. وقتي هم محبوبه شهيد شد و مادرشان زنگ زدند، من با جواد مالكي صحبت كردم و ديدم كه خبر دارد كه محبوبه كشته شده است.
تصويري را كه از محبوبه در ذهن داريد توصيف كنيد.
محبوبه پيشتاز بود. او بهتر از بقيه ميديد، بهتر از بقيه ميفهميد و كلاً هميشه جلو بود. هنوز هم اين عقيده را دارم. آخرين باري كه محبوبه را ديدم، ماه رمضان قبل از شهادت او بود كه من رفتم خانهشان. نميدانم ميخواستم اعلاميه بدهم، بگيرم يا چيز ديگري، درست يادم نيست. افطار شد و من ماند م. هميشه بحثهاي ما سياسي بودند. من ديدم محبوبه صحيفه سجاديه آورد و شروع كرد به خواندن. در آن زمان هم جلوتر بود، يعني اگر همه در فضاي سياسي سير ميكردند، او متوجه ريشههاي بود و با خدا ارتباط عميق داشت. انگيزه او براي مبارزه، صرفاً مبارزه با استبداد نبود. مبارزه ميكرد، چون نسبت به يك تعهد دروني و ديني پايبند بود و براي خدا ميجنگيد. به اعتقاد من محبوبه شهيد شد، چون زمان وصل او فرا رسيده بود. ما آن روزها اصلاً درگير دعا و صحيفه سجاديه نبوديم. هر چه بود حرف از مبارزه و عمل و شعار ضد رژيم بود و ما دنبال مفاهيمي ميرفتيم كه بوي جهاد و مبارزه ميداد. او خيلي جلو بود و خيلي حيف شد. يك شخصيت جدي، محكم، فهميده و پيشگام بود.
از نظر ارتباط هاي اجتماعي چگونه بود؟
سعي ميكرد همه را به ميدان بكشد. بچهها را شناسايي ميكرد. يادم هست كه با بچههايي كه مذهبي به نظر نميرسيدند، به شكل هدفدار ارتباط برقرار ميكرد. حتي با خودش راكت تنيس ميآورد به مدرسه كه توي ذوق ماها ميزد و فكر ميكرديم قصد خودنمايي دارد، ولي او از همين طريق با بعضي از بچهها دوست ميشد و به آنها آگاهي ميداد. هيچ كاري را بيبرنامه و تصادفي انجام نميداد. براي هر كارش، هدفي داشت. براي تكميل نمايشگاهها و جلسات بحث و همه فعاليتهاي انقلابي در مدرسه، هميشه محبوبه پيشتاز بود.
در بحثهايي كه سر كلاس پيش ميآمد، چه برخوردي داشت؟
خيلي سال گذشته و چيز زيادي يادم نيست، ولي محبوبه هيچ وقت خودش را جلو نميانداخت و سعي نداشت جلب توجه كند.
معمولاً چه كتابهايي ميخوانديد؟
كتابهاي دكتر شريعتي، بعضي از كتابهاي شهيد مطهري كه چاپ شده بودند، كتابهايي كه درباره انقلابهاي چين و كوبا و ويتنام چاپ ميشدند. بر ميگرديم گل نسرين بچينيم كه خيلي هم مشكل به دستمال ميرسيد.
مراوده خانوادگي هم داشتيد؟
چون منزلمان نزديك بود، دم در خانه همديگر زياد ميرفتيم.
فضاي خانوادگي محبوبه چگونه بود؟
يك جو فرهنگي مذهبي. مادرشان كه خدا رحمتشان كند، يك زن بسيار متين، با وقار و مهربان بودند. پدرشان را هم كه همه ميشناسند. يك انسان وارسته، فرهنگي و مؤمن. فضاي خيلي آرام و سالمي بود. پدربزرگ محبوبه هم با پدربزرگ من از قديم آشنا بودند و مادرم خيلي خوب اين خانواده را ميشناختند. پدربزرگ من بارفروش بودند، اما پدربزرگ محبوبه فرهنگي بودند و فضاي زندگي آنها كاملاً با ديگران متفاوت بود.
شما راهپيمايي عيد فطر را رفتيد؟
بله، خيابان شريعتي را تا انقلاب آمديم و بعد تا راهآهن رفتيم، طوري كه پاهايمان تاول زده بودند. يادم هست جلوي دانشگاه كه روي زمين نشستيم، يك عده شروع كردن به مرگ بر شاه گفتن كه شعار تندي بود كساني كه تظاهرات را هدايت ميكردند، گفتند كه اين كار را نكنيد. در روز شانزدهم هم پلاكهاي خيابان پهلوي را برداشتند و نوشتند مصدق و همان جا قرار راهپيمايي روز هفدهم شهريور گذاشته شد.
به ميدان ژاله رفتيد.
صبح بلند شديم برويم كه تلفن زنگ زد. من هميشه با پدر و مادرم ميرفتم. گمانم مادر محبوبه بود كه با اضطراب ميگفت از محبوبه خبر ندارم. ما همان موقع به جواد مالكي زنگ زديم و او گفت اين طرفها اصلاً نياييد كه خيلي شلوغ است و بعد به ما خبر دادند كه محبوبه شهيد شده است. آنها خودشان جزو گردانندگان ماجرا بودند و زودتر از همه فهميدند.
تأثير شهادت محبوبه بر هم نسلهاي خودش چه بود؟
به هر حال مدرسه كه باز شد، در همه كلاسها روي تخته، شهادت او را خبر داده بودند و چون همه او را ميشناختند و نوجوان هم بودند، قطعاً تأثير گذاشت. كلاً محبوبه نمادي از يك جريان بود كه آن جريان تأثير خودش را گذاشت. محبوبه از يازده دوازده سالگي همه چيز را ميفهميد و با هدف شهادت حركت ميكرد.
روي زندگي خود شما چه تأثيري گذاشت؟
شب آخري كه پيش او بودم و صحيفه سجاديه را آورد، خيلي تحت تأثير نگاه او قرار گرفتم و اساساً دريچه جديدي بر زندگي من گشوده شد. هنوز هم وقتي ياد او ميافتم، اين تأثير را از ياد نميبرم. در زندگي فعلي، به هر صورت شخصيتهاي فراواني مطرح شدند و ميشوند و نميتوانم بگويم به اندازه آن روزها تحت تأثير او هستم. بعد كه جنگ پيش آمد، بيشتر وقتمان در قطعه شهدا ميگذشت، در حالي كه در اوايل انقلاب بيشتر به قطعه 14 ميرفتيم كه محبوبه در آنجا بود. من براي بچهها از جنب و جوش و فعاليت او زياد حرف ميزدم.
آيا محبوبه به نسل جديد، خوب معرفي شدهاند؟
به نظر من خيلي چيزها به نسل جديد، خوب معرفي نشدهاند و اين منحصر به محبوبه نيست. آنها شهداي جنگ را هم خوب نميشناسند. نتوانستيم درست الگوسازي كنيم.
آيا از فقدان محبوبه دريغ نميخوريد؟
چرا، چون خيلي ويژه و برجسته بود و قطعاً ميتوانست بسيار مؤثر باشد. كاملاً متفاوت بود. سرشار از انرژي و درك و شعور بود. بچگيهاي بقيه را نداشت. هميشه جلوتر بود و بقيه را دنبال خود مي كشيد.
دوست محبوبه بودن سخت است يا آسان؟
خيلي سخت است. آدم با مقايسه خود با او فاصلهها را ميبيند و درك ميكند. من خودم هميشه در همه كارها، قسمتهاي سخت را بر ميدارم، ولي خيلي سخت است كه انسان بدود و به كسي نرسد. محبوبه زمينه خاصي داشت. الان يكي از فرزندان من در زمينهاي علمي استعداد عجيبي دارد. محبوبه شانس آورد كه خانواده و مدرسه رفاه و ساير شرايط هم فراهم شد، ولي اينها براي رشد خيليها شد، چرا آنها محبوبه نشدند؟ خانواده محبوبه، درد ديگران را داشتن را به همه بچههايش آموخت و همه آنها سعي كردند عليه ظلم مبارزه كنند، اما محبوبه وقت هدر نميداد و برنامهاش كاملاً پر بود. واقعاً عنصر خاصي بود. براي ما حيف شد، ولي خودش راحت شد و جاي خوبي رفت. به اعتقاد من زمان و مكان برايش تنگ بود و وقتش رسيده بود كه پرواز كند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}